تهران تحریریه - احمد علیپور در یادداشتی به بررسی مبانی نظری نظام فکری سکولار و خروجی آن در ساحت های مختلف سیاسی، اقتصادی، هنری، عرفانی و فلسفی پرداخت.

  آنچه به نام سکولاریسم در حال حاضر توسط ایدئولوگ های غربی ترویج می شود و بیشتر در راستای علوم سیاسی و -یا حداکثر- علوم اجتماعی مورد نظر است، در واقع دم خروسی است که بیرون زده و حقیقت آن در پشت لایه های پنهان عقیدتی مخفی مانده است. لذا تبیین آن، موجب برملا شدن بُعد فلسفی یا عقلی حاکم به این مقوله اجتماعی سیاسی می شود. اگر این حقایق از دید ما مغفول بماند، ممکن است خود به اقسام سکولاریسم مبتلا باشیم و متوجه نشویم. در ظاهر، سکولاریسم یعنی حذف اعتقاد از ساحت اداره جامعه. اما باید دانست اداره جامعه نازل ترین مرتبه علوم انسانی است. زیرا سیاسات که متکفل اداره جامعه است، از دیرباز حتی در حکمت کهن یونان، اسفل مراتب فلسفه شناخته شده است. در واقع اگر حکمت به منزله ی درختی باشد، سیاسات میوه آن است که در عین اهمیت، وابستی اساسی به ریشه دارد. ریشه درخت حکمت، در واقع عقل است که منشأ معتقدات آدمی است. به این طریق می توان مراتب سکولاریسم را از مرحله رفتار تا مرحله عقیده جستجو کرد. یعنی رفتار سکولار، ریشه در اخلاق سکولار دارد و این اخلاق، ریشه در عقل و عقاید سکولار دارد. علوم انسانی جدید که ریشه در معتقدات اومانیستی دارد برای تمام این مراتب نسخه پیچیده است. علوم اجتماعی، اقتصاد، علوم سیاسی، روانشناسی رفتاری و هنر، متولی جدا کردن ابعاد مختلف رفتار فردی و اجتماعی جامعه از خداست. علم روانشناسی هم که متولی پاک نمودن اخلاق الهی از ساحت قلوب مردم جامعه است و در این راه ابزار بی بدیلی به نام هنر را در خدمت دارد که وظیفه ی تاریخی آن، سوق دادن بشر از دنیای طبیعی، به دنیای خیالی است و در واقع، ترسیم جهانی خیالی برای تغییر رویکرد بشر از عالم طبیعت به عالم ذهن است. درواقع علم روانشناسی با تئوری های خود، سمت و سوی هنر را تعیین کرد و مفارقت انسان از اخلاق در این علم، به منزله ی مفارقت هنر از اخلاق بود. به این معنی که وقتی ابزار شناختی تنها حقیقت غیرمادی که از انسان به رسمیت می شناسد - یعنی روان- با آزمون و خطا و شیوه های استقرائی عمل کند جایگاهی برای اخلاق نخواهد بود. اساساً در فضای علم تجربی که تنها حقیقت موجود در جهانبینی اومانیستی است جایی برای اخلاق و یا هرگونه خیر و شر فرامادی وجود ندارد. منشأ تئوریِ هنر برای هنر، همین رویکرد مادی بشر است که نتیجه ی آن می شود تقدس هرگونه رفتاری در انسان؛ از پست ترین تا اعلاترین. این منظر هنری، اوج سقوط خود را در شکستن ساختار منظم هنر، که تنها سنگر حضور و تجلی واقعیت در هنر بود، در هنر آوانگارد نشان داد. آنجا که آشفتگی نه تنها در محتوا، که از حیث ساختار نیز جامعه هنری را در برگرفت. وقتی در جامعه ای، زشتی زیبا شود و زیبایی زشت، زحمت زیادی برای زدودن اخلاق نباید کشید. در علوم اجتماعی، همچون اقتصاد و سیاست هم که اصلِ "سود محوری" مبنای اصلی هر دو را تشکیل می دهد، هرچه شما را به منفعتِ قابل تشخیص شما، راهبر شود اصل است. اما سکولاریسم اعتقادی یا عقلی که پایه ی بقیه ی مراتب آن است، و آن زدودن هرگونه جزمیت در ساحت اندیشه است، که بروز و ظهور آن بیشتر در کلمات صهیونیست هایی همچون پوپر، آشکار است عبارت از اصل عدم قطعیت و در واقع، تکیه بر هیچ است. عقلی که دائماً مردد باشد جایی برای اعتقاد نیست. زمانی پای اعتقاد به ساحت اندیشه باز می شود که شما دارای پایگاه ثابت عقلی باشید. شک و تردید که اصل و پایه اندیشه سکولار است هرگز منشأ اعتقاد نخواهد شد و بدون اعتقاد و داشتن پایگاه عقلی ثابت، نمی توان هیچ بنای علمی با ثبات و قابل دفاعی را بنا کرد و هیچ چیز جز آشفتگی چه از حیث ساختار و چه از حیث مضمون دست ما را نمی گیرد. در این آشفته بازار عقلی و در عرصه ای که تنها دستاورد آن -یعنی اصل عدم ثبات قطعیت- خودش خودش را نقض می کند، علوم انسانی در بالاترین مرتبه اش یعنی فلسفه، چیزی جز آشفته گویی های جمعی آشفته و بعضاً نیمه دیوانه، مانند راسل یا نیچه نیست. در مرتبه ذهنی هم که اصلاً مانند آن است که به دیوانگی امتیاز می دهند. هنر جایگاهی برای بروز و ظهور جنون بشری در عرصه های مختلف است و دیگران ناچارند به این جنون متجلی، هرچه مبهوت تر نظاره، و آن را تشویق کنند. در واقع هنر، رئالیسم، نئورئالیسم، اکسپرسیونیسم و یا سورئالیسم نیست بلکه سادیسم یا مازوخیزم یا اسکیزوفرنی است. رهروان و رهبران آن دیوانه هایی همچون پیکاسو، ونگوگ و دالی در عرصه نقاشی، و یا بتهون، موتزارت، اشتراوس یا فرانس لیست در عرصه موسیقی، و یا پازولینی، فلینی، تینتوبراس، آنتونیونی و برتولوچی در عرصه ی هنر هفتم که چکیده ی همه هنرهاست می باشند که به گفته ی خود روانشناسان غربی اکثریت قریب به اتفاقشان دچار بیماری های روانی بوده اند و هنرشان پهنه­ی ظهور جنونشان بوده است. این، تازه هنر مدرن است. در هنر پست مدرن وضع از این هم خراب تر است. نهضت هیپی ها در دهه 60 و پانک ها دردهه 70 و رپ ها در دهه های اخیر نماد جنون های نوپاست که حاصل دیوانگی عظیم بشر مادی در جنگ جهانی است. در چنین جایگاهی شما اگر برای خلق یا درک هنر مشکلی دارید احتمالاً از جنون کافی برخوردار نیستید و نیازمند مواد مخدر یا روانگردانید. همه اینها نتیجه رخت بستن هرگونه اعتقاد محکم براساس ثابتات عقلی مبتنی بر وحی است که سبب آشفتگی ذهن و در نتیجه تجلی آن به صورت آشفتگی هنر است. در باب اقتصاد، انواع و اقسام نظریه های متناقضی که از زمان پردازش آنها تا نقضشان گاهی چند روز هم نمی گذرد، دنیا را به یک رستوران بزرگ تبدیل کرده که همه در حال خوردن یکدیگرند و این تئوری ها منشأ جنگ ها، خونریزی ها، نابودی طبیعت، تخریب محیط زیست و دیگر بدبختی های گریبان گیر بشر شده است. در باب روانشناسی و زیست شناسی هم که نظریه های جنون آمیزی از جمله نظریه داروین، فروید، یونگ و بقیه ی دیوانگان عرصه روانشناسی نتیجه جست و جوی انسان و رح متعالی او زیر ذره بین ها و آزمایش های فرسایشی و استقرائی طولانی است که هر 10 یا 15 سال یک بار، تئوری جدیدی ارائه می دهد و معلوم نیست چرا بشر امروز باید درد خود را تا 15 سال یا 15 سالهای دیگر تحمل کند بلکه نظریه ای از راه برسد و آن را درمان کند. زیرا درمان امروزی متعلق به سالها قبل است، تازه آن هم نتیجه ی استقرائات کور که مبنای هیچ علمی نیست و در ریاضیات این مطلب کاملاً ثابت شده است. در عرصه حکومت و اداره جامعه هم که دموکراسی تجویز ابدی سکولاریسم برای بشریت است. دموکراسی که متولیان حفاظت آن، ارتش ها هستند و نتیجه آن برای بدنه جامعه، سرگرمی به معادلات اجتماعی، و برای جوانها به آنارشیسم و برای جهان بشری دیکتاتوری میلیتاریسی است. بالاترین هدیه ی این آشفته بازار برای بشریت، تغییر قاموس بشریت است، به گونه ای که واژه ها – این مقدس ترین هدیه ملکوت به عالم انسانی- هویت واقعی خود را از دست داده و تحریف شده است و به جای آن که هر واژه، راهنما و پلی به ملکوت عقل باشه، هر کلمه منشأ سقوطِ هر چه بیشتر آدمی به قهقرای خیال آشفته است. واژه هایی همچون آزادی، حق، حقوق بشر، خوشبختی، آرامش، رستگاری، علم، حکمت و حتی عرفان، از حقیقت خود تهی شده و به ورطه آشفتگی معنوی رفته اند. این نتیجه ی سلوک طریقت سکولاریسم از عقل تا عمل است. در نهایت این قبیله ی فریب، بالاترین قله معرفت و اعتقاد، که همانا عرفان یا شناخت شهودی قلبی باشد را هم از دست بُرد، بی بهره نگذاشته اند و عرفان سکولار، آخرین ودیعه ی آنها برای جهان بشریت است. دیوانگان این وادی از تمام مجانین مراتب سکولاریسم، بدترند، چون در رأس هرم تخریب عقاید قرار دارند. دیوانگانی چون پائولو کوئیلو، اوشو، دیل کارینگی و آنتونی رابینز. البته به این بسنده نکرده اند و دست به تحریف گسترده شبه عرفان ها یا عرفان های بومی چه در شرق و چه در غرب زد اند. آموزه های بودیسم، تائوئیسم، برهمنیسم، شین تو و غیره را مردم دنیا از ترجمه های غربی آن شناخته اند نه از بانیان آنها، که همانا مردمان خاور و خاور دورند. حتی تصوف که یک طریقت مطلقاً مذهبی و اسلامی است و بدون شناخت دقیق اعتقادات اسلامی نمی توان آن را درک کرد، به آنچه می خواسته اند ترجمه کرده اند و بیش از هر گونه محتوا، به ظواهر آن دامن زده اند. احمد علیپور پایان خبر/
۹ تیر ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۵
کد خبر: 4754

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 3 + 15 =

    نظرات

    • نظرات منتشر شده: 1
    • نظرات در صف انتشار: 0
    • نظرات غیرقابل انتشار: 0
    • دانیال ۰۱:۰۵ - ۱۳۹۸/۰۶/۱۶
      خیلی مغلطه و سفسطه کرده بودید تا یک تئوری که صدها ساله بارها امتحان شده و هر بار شکست مفتضحانه خورده و به جز خونریزی و فساد رهاوردی نداشتهدرو با لغلغه زبان موجه جلوه بدید و خردگرایان رو با برچسب زنی های واهی رد کنید به پرسشی دارم شما سجده روی ترقه رفتید؟ انگار مهر رو پیشونیتون منفجر شده ! در ضمن این نمایشهای تقدس و جا نماز آبکشی ها و ریاکاری های مذهبی دوره اش سر اومده . ضایع و نخ نما شده . تقریبا یه چهل سالی دیر به فکر خود جا زنی افتادید