به گزارش تحریریه، در نخستین روز از ماه اکتبر سال ۱۹۴۹، دولت مرکزی جمهوری خلق چین مراسمی باشکوه در میدان تیانآنمن پکن برگزار کرد؛ در آن روز، مائو تسهتونگ، رئیسجمهور وقت، با صدایی رسا و لحنی استوار اعلام کرد که جمهوری خلق چین رسماً تأسیس شده است.
در آن زمان، چین نهتنها با وضعیت نابسامان داخلی و ویرانیهای گسترده ناشی از جنگها روبهرو بود، بلکه از بیرون نیز با محاصره اقتصادی، تحریمها و تهدیدهای نظامی قدرتهای خارجی مواجه میشد. اما تحت رهبری حزب کمونیست و با تلاش و همبستگی مردم سراسر کشور، چین آن دوران دشوار را پشت سر گذاشت و سرانجام توانست از کشوری فقیر و ویران به دومین اقتصاد بزرگ جهان تبدیل شود.
با اینهمه، غرب و بهویژه ایالات متحده هرگز از سیاست مهار و محاصره چین دست برنداشتهاند. جنگ تجاری و نبرد فناوری میان چین و آمریکا که امروز شاهد آن هستیم، در حقیقت جلوهای متمرکز از همان سیاست دیرینه است. ملت چین، با ارادهای استوار و روحیهای تسلیمناپذیر، بار دیگر در برابر موج تازهای از چالشهای غرب ایستاده است.
وبسایت خبری تحلیلی «گوانچا» گفتوگویی اختصاصی با پروفسور گائو ژیکای(高志凯)، استاد دانشگاه سوژو و معاون مرکز پژوهشی چین و جهانیشدن (CCG)، انجام داده است تا ضمن مرور تجربههای چین در مواجهه با تحریمها و محاصرههای خارجی، چشماندازی از مسیر توسعه کشور در پنجهزار سال آینده ترسیم کند.
گوانچا: امسال، در هفتادوششمین سالگرد تأسیس جمهوری خلق چین و همزمان با جشن میانه پاییز، ملت چین در حال بزرگداشت مسیر دشواری است که نسلهای پیشین پیمودند. در چنین مقطعی، میخواهیم از شما بپرسیم: چین چگونه توانست در طول این هفتادوشش سال، با اتکا به خود، پایههای توسعه کنونی را بنا کند؟
گائو ژیکای: در آستانه همزمانی جشن ملی و جشن میانه پاییز، من بر این باورم که گفتوگو درباره چنین موضوعی بسیار بهموقع و ضروری است. پس از آنکه تقریباً همه مردم کشور با دقت مراسم باشکوه رژه نظامی سوم سپتامبر را تماشا کردند، گمان میکنم اکنون زمان آن رسیده که اندکی درنگ کنیم، اوضاع را بسنجیم و با نگاهی ژرفتر بنگریم.
در سال ۱۹۴۹ میلادی، با تأسیس جمهوری خلق چین، رئیسجمهور مائو تسهتونگ اعلام کرد که ملت چین و مردم چین واقعاً «روی پای خود ایستادهاند». این جمله صرفاً یک شعار نبود. از سال ۱۸۴۰ میلادی، قدرتهای استعماری غرب، بهویژه بریتانیا، با بهراه انداختن جنگ تریاک، آغازگر یک قرن تحقیر و مصیبت برای ملت چین شدند. از آن زمان، به نظر میرسید سرنوشت چین دچار فروپاشی شده است.
در عرض چند دهه، چین که زمانی یکی از اقتصادهای بزرگ و پرنفوذ جهان بود، به کشوری کماهمیت و ناچیز تبدیل شد و جایگاه بینالمللیاش بهطور مداوم سقوط کرد. اما پس از تأسیس جمهوری نوین چین، تحت رهبری حزب کمونیست چین و با حفاظت ارتش آزادیبخش خلق، این کشور توانست دیواری فولادین برای دفاع از استقلال ملی، حاکمیت و تمامیت ارضی خود بنا کند، تا دیگر هیچ سرباز خارجی جرأت نکند قدم بر خاک ما بگذارد.
اول اکتبر ۱۹۴۹، مراسم تأسیس کشور جدید — مائو تسهتونگ در بالکن دروازه تیانآنمن اعلام کرد: «مردم چین از این پس روی پای خود ایستادهاند.»
در جنگ کره (۱۹۵۰ تا ۱۹۵۳) که ما آن را «جنگ مقاومت در برابر آمریکا و یاریاش به کره» مینامیم، نیز به پیروزی درخشانی دست یافتیم. هرچند در آن زمان ارتش داوطلب خلق چین از نظر توان هوایی، دریایی و تسلیحات اتمی هیچ تهدیدی برای ایالات متحده محسوب نمیشد، اما نیروهای داوطلب ما در میدانهای نبرد کره دستاوردهایی بیسابقه رقم زدند و ارتش تا دندان مسلح آمریکا را بهشدت در هم کوبیدند. این جنگ، شکوه ملی و اقتدار نظامی چین را به نمایش گذاشت و جهانیان را وادار کرد با نگاهی تازه به چین بنگرند. از آن پس، روابط میان چین و سایر کشورها وارد مرحلهای نو شد.
اما نکتهای که میخواهم بر آن تأکید کنم این است که از زمان تأسیس جمهوری خلق چین، بهویژه پس از آغاز جنگ کره، کشورهای غربی به رهبری ایالات متحده مصمم بودند جمهوری نوپای ما را «در گهواره خفه کنند» و این نظام را از بین ببرند.
اصلیترین ابزار آنان در آن زمان محاصره و تحریم اقتصادی بود. ایالات متحده تحریمهایی علیه چین اعمال کرد که دامنهاش چنان گسترده بود که گفته میشد «حتی یک سوزن هم به چین نمیفروشند.»
این تحریمها در میدان جنگ کره مشکلات فراوانی برای ما ایجاد کرد. یکی از دردناکترین مشکلات نیروهای داوطلب ما، کمبود شدید دارو و امکانات پزشکی بود. در آن زمان ما حتی از ابتداییترین داروهای مسکن و تجهیزات درمانی ضروری برای کمکهای انساندوستانه محروم بودیم. آمریکا و متحدان غربیاش داروهایی مانند پنیسیلین، داروهای ضد خونریزی و سایر تجهیزات پزشکی پیشرفته را بهطور کامل در فهرست تحریم قرار داده بودند، و همین امر کار ما را بهشدت دشوار ساخته بود.
یک تفنگدار دریایی آمریکایی در کنار اسیران جنگی کره شمالی — ۱۹۵۳
خوشبختانه در آن دوران، ما همچنان با اتحاد جماهیر شوروی و اردوگاه سوسیالیستی روابط نزدیکی داشتیم و از جانب آنان کمکهایی دریافت کردیم. با این حال، باید در خاطر همه مردم چین بماند که هدف اصلی غرب به رهبری آمریکا، واقعاً نابودی ما در نطفه بود. آن زمان چین کشوری ضعیف و شکننده بود؛ نفت و حتی چراغهای نفتی ما وابسته به واردات خارجی بودند. همین شرایط بود که ما را واداشت تا در مسیر استقلال، خوداتکایی و توسعه بر پایه توان داخلی گام بگذاریم.
با رسیدن به اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰، روابط میان چین و شوروی به تیرگی گرایید و دو کشور راه خود را از یکدیگر جدا کردند. از آن پس، چین — چه آگاهانه و چه ناخواسته — بهراستی در مسیر استقلال کامل گام نهاد. از دهه ۱۹۶۰ تا اوایل دهه ۱۹۷۰، در طول بیش از ده سال، چین در شرایطی از انزوای شدید بینالمللی و فشارهای سنگین سیاسی و اقتصادی، تنها با تکیه بر اصل استقلال و خوداتکایی، توانست مسیر ویژهای از توسعه را رقم بزند که بعدها بهعنوان «راه توسعه با ویژگیهای چینی» شناخته شد.
در این مسیر، داستانهای فراوانی از فداکاری و سختکوشی مردم شکل گرفت. مردم سراسر کشور با صرفهجویی و قناعت، از پروژههای بزرگ و حیاتی ملی همچون «دو بمب و یک ماهواره» و سایر طرحهای استراتژیک و صنایع نظامی حمایت کردند. در آن زمان، بیشتر مردم نمیدانستند کشورشان در چه عرصه بزرگی قدم گذاشته است، اما امروز وقتی به گذشته مینگریم، درمییابیم که اگر چین در آن دوران راه استقلال و خوداتکایی را در پیش نگرفته بود، چین امروز هرگز وجود نداشت.
دو بمب و یک ماهواره – سه گام سرنوشتساز در مسیر قدرت ملی چین
رهبران نسل قدیم، از جمله مائو تسهتونگ و نخستوزیر جئو ئن لای، ثروت و منابع گرانبهایی را که از دل تلاش مردم بهدست میآمد، برای حمایت از پروژههایی چون «دو بمب و یک ماهواره» اختصاص دادند. این تصمیمات باعث شد چین نه تنها بتواند «روی پای خود بایستد»، بلکه بتواند «ستون فقرات خود را راست کند» و «استخوانهای سخت و محکم» بسازد تا با سربلندی در میان ملتهای جهان بایستد. اگر آن تجربه سخت و سرنوشتساز نبود، نمیتوان تصور کرد امروز در چه وضعیتی قرار داشتیم.
هرچند در سالهای نخست روابط ما با اتحاد شوروی خوب بود، اما از دههٔ ۱۹۶۰ و با آغاز شکاف میان چین و شوروی، کشور ما تنها یک مسیر در پیش داشت: راه استقلال، خوداتکایی و اتکا به نیروی ملت چین برای دستیابی به رفاه، پاسداری از استقلال و حاکمیت ملی، و صیانت از تمامیت ارضی.
در سال ۱۹۷۱، هنری کیسینجر بهطور محرمانه از چین دیدار کرد، و در سال ۱۹۷۲، ریچارد نیکسون رئیسجمهور وقت آمریکا، دیداری تاریخی از پکن انجام داد. با این حال، نیکسون به دلیل «رسوایی واترگیت» نتوانست آرزوی دیرینهٔ خود برای برقراری روابط رسمی دیپلماتیک با چین را تحقق بخشد و این امر برای مدتی به تعویق افتاد. تا زمانی که جیمی کارتر وارد کاخ سفید شد، روند تأسیس روابط رسمی میان چین و ایالات متحده سرانجام به نتیجه رسید.
کارتر را میتوان رئیسی متفاوت از رؤسای سنتی آمریکا دانست. او برخلاف بسیاری از سیاستمداران حرفهای واشنگتن، کشاورززادهای از ایالت جورجیا بود. در جوانی در آکادمی نیروی دریایی آمریکا تحصیل کرد و مدتی در ناوگان دریایی ایالات متحده خدمت نمود. او زمانی در بندر چینگدائو مستقر بود — درست در سالهایی که جنگ داخلی چین جریان داشت. او از روی عرشهٔ کشتیهای آمریکایی، شعلههای جنگ را در خاک چین میدید، و همین صحنهها تأثیری ژرف بر ذهن و قلب او بر جای گذاشت.
بهعنوان رئیسجمهوری غیرمتعارف، کارتر گرچه تنها چهار سال بر سر کار بود، اما دستاوردی بزرگ و تاریخی بهجا گذاشت: او همراه با دِنگ شیائوپینگ، وزیر دارایی پیشین، روند عادیسازی روابط چین و آمریکا را به ثمر رساند. در دسامبر ۱۹۷۸، دو کشور بیانیهٔ مشترکی صادر کردند و توافق نمودند که از اول ژانویهٔ ۱۹۷۹ بهطور رسمی روابط دیپلماتیک برقرار کنند. این اقدام، در عمل دروازهٔ ارتباط میان چین و آمریکا را گشود.
بهخوبی به یاد دارم که در آن زمان، بحثی داغ در کشور درگرفته بود: آیا باید شمار زیادی از دانشجویان را برای تحصیل به خارج بفرستیم یا نه؟
دنگ شیائوپینگ موضعی روشن داشت — او گفت: «هرچه بیشتر، بهتر!»
برخی نگران بودند: «اگر دانشجویان پس از تحصیل به کشور بازنگردند چه؟»
دنگ شیائوپینگ در پاسخ گفت: اگر تا آن زمان اقتصاد چین هنوز پیشرفت چشمگیری نداشته باشد، بازگشت آن دانشجویان نیز فایدهای ندارد. اگر کسی بخواهد در خارج بماند، بماند. آنچه مهم است، این است که ما خود باید کشورمان را توسعه دهیم. وقتی چین پیشرفت کند و نیرومند شود، آنگاه دانشجویان و نخبگان خودبهخود به وطن بازخواهند گشت.
من معتقدم او در آن سخن، حقیقتی عمیق را بیان کرد. به عنوان مثال، خود من در دههٔ ۱۹۸۰ برای ادامهٔ تحصیل به آمریکا رفتم، چهار سال درس خواندم، در نیویورک وکیل رسمی شدم و در شرکت مورگان استنلی کار کردم. در خارج از کشور، زندگی و کار موفقی داشتم. اما در نهایت، مانند بسیاری دیگر، تصمیم گرفتم به کشور بازگردم — به هنگکنگ و سپس به سرزمین اصلی چین.
امروز که به گذشته مینگرم، میبینم من تنها یکی از هزاران دانشجویی بودم که با همان آرمان و انگیزه از آمریکا، اروپا و دیگر کشورهای توسعهیافته به چین بازگشتند. این دقیقاً سخن دنگ شیائوپینگ را اثبات میکند: زمانی که چین نیرومند شود، نخبگان و دانشجویان خارجنشین با میل خود به میهن بازمیگردند.
بازگشت فزایندهٔ آنان از یک سو نشانگر اعتماد و باور به پیشرفت و توانایی کشور است، و از سوی دیگر، حضورشان خود به توسعهٔ چین کمک میکند و در نتیجه چرخهای مثبت از پیشرفت ملی شکل میگیرد.
از دههٔ ۱۹۷۰ به بعد، روابط چین و آمریکا روندی روبهرشد داشت. تا سال ۱۹۸۹، به دلیل تغییراتی در اوضاع داخلی چین، ارتباط دو کشور مدتی دچار وقفه شد. اما در مجموع، میتوان گفت چین در حدود بیست سالِ نخستِ پس از اصلاحات، دورهای از گشایش بهسوی آمریکا و جهان غرب را تجربه کرد — دورهای که در آن، کشور ما در مسیر چهار نوسازی بزرگ و سیاست اصلاحات و درهای باز گام نهاد.
اجازه دهید بر نکتهای تأکید کنم: حتی در زمانی که هنری کیسینجر سمت مشاور امنیت ملی رئیسجمهور آمریکا را بر عهده داشت، و همچنین در دوران ریاستجمهوری نیکسون، فورد و کارتر — هرچند آنان در روند عادیسازی روابط چین و آمریکا شجاعت و خرد فراوانی از خود نشان دادند — اما ایالات متحده هرگز تحریمها و محدودیتهای خود علیه چین را بهطور کامل لغو نکرد.
در غرب سازمانی وجود داشت به نام کمیتهٔ هماهنگی کنترل صادرات به بلوک شرق (CoCom) که در چین آن را «کمیتهٔ هماهنگی پاریس» یا به اختصار «باتونگ (巴统)» مینامیدند. وظیفهٔ این کمیته تدوین فهرستی دقیق از کالاها و فناوریهای ممنوعه برای صادرات بود — از تجهیزات نظامی گرفته تا مواد اولیه و فناوریهای دوکاربردی (نظامی ـ غیرنظامی). مأموریت اصلی آنان این بود که دائماً بررسی کنند چه اقلامی باید در فهرست تحریم قرار گیرد، تا مانع از آن شوند که چین رشد سریع اقتصادی و پیشرفت فناورانه به دست آورد، یا بتواند قابلیت بومی در علم و فناوری ایجاد کند، و بهویژه از فناوریهای پیشرفته برای تقویت توان دفاعی و نظامی خود بهره گیرد.
به این ترتیب، در روابط چین و غرب دو چهره متفاوت پدیدار شد: از یکسو در مذاکرات و دیدارهای رسمی، گفتوگوها میان دو طرف بسیار گرم و دوستانه بود؛ اما از سوی دیگر، در زمینهٔ صادرات فناوریهای پیشرفته — بهویژه کالاها و فناوریهایی که کاربرد دوگانهٔ نظامی و غیرنظامی داشتند — محدودیتها همچنان سختگیرانه باقی ماند. باید بهروشنی به یاد داشته باشیم که این رویکرد تنها مربوط به دوران جنگ کره و تحریمهای اولیه نبود؛ حتی در دوران پس از برقراری روابط دیپلماتیک، هنگامی که یخ روابط میان دو کشور شکسته شده و همکاریهای گسترده، از جمله در زمینههای نظامی، آغاز شده بود، آمریکا همچنان بخشی از فناوریها را محرمانه نگاه میداشت و فهرست طولانی تحریمها را حفظ میکرد تا از پیشرفت واقعی چین در حوزههای نوآوری علمی و فناوریهای پیشرفته جلوگیری کند.
در اواخر دههٔ ۱۹۸۰ و اوایل دههٔ ۱۹۹۰، آمریکا بار دیگر تحریمهایی علیه چین اعمال کرد که سبب شد روابط دو کشور در عرصههای آموزش، فرهنگ، هنر و پژوهشهای علمی تقریباً به حالت تعلیق درآید. تنها پس از چند سال تلاش و تعدیل سیاستها بود که ارتباطات تدریجاً از سر گرفته شد. در ادامه، با برگزاری نشستهای سازمان همکاری اقتصادی آسیا و اقیانوسیه (APEC) در آمریکای شمالی، رهبران دو کشور دوباره با یکدیگر دیدار و مصالحه کردند و روابطی که در آستانهٔ فروپاشی بود، بار دیگر به مسیر عادی بازگشت — امری که به باور من اهمیتی تاریخی و سرنوشتساز داشت.
در دوران ریاستجمهوری بیل کلینتون، مذاکرات میان چین و آمریکا بهطور پیوسته ادامه یافت؛ این گفتوگوها بخشی از روند طولانی بیش از ده سالهٔ مذاکرات مربوط به عضویت چین در سازمان تجارت جهانی (WTO) بود. نباید نقش کلیدی رئیسجمهور کلینتون را فراموش کنیم — او در لحظهای حساس، مسیر را تغییر داد و توافق نهایی برای پیوستن چین به سازمان تجارت جهانی را ممکن ساخت.
پس از آنکه آمریکا موافقت خود را با عضویت چین در WTO اعلام کرد، تقریباً تمام کشورهای غربی نیز یکی پس از دیگری حمایت خود را از عضویت چین ابراز کردند. سرانجام در سال ۲۰۰۱، چین رسماً به سازمان تجارت جهانی پیوست.
این رویداد، نقطهٔ عطفی بزرگ در مسیر اصلاحات و سیاست درهای باز چین بود و افقهای تازهای برای توسعهٔ اقتصادی و تعامل جهانی گشود. از یکسو، این روند به چین کمک کرد تا بسیاری از مشکلات ساختاری در توسعهٔ داخلی را کارآمدتر حل کند و سیاست «ورود سرمایه و فناوری خارجی» را تقویت نماید؛ و از سوی دیگر، زمینه را برای ورود شرکتهای چینی به بازارهای بینالمللی و حضور فعال در رقابت جهانی فراهم ساخت — پایهای استوار برای پیشرفتهای چشمگیر چین در قرن بیستویکم.
اما لازم است همه به یاد داشته باشند که حتی در زمانی که ایالات متحده و چین درباره عضویت چین در سازمان تجارت جهانی به توافق نهایی رسیده بودند — یعنی پیش از آنکه چین رسماً عضو WTO شود — آمریکا همچنان به تحریمها و فشارهای خود علیه چین ادامه داد.
آنان همان سیاست قدیمی «باتونگ» (کمیتهٔ هماهنگی پاریس) را ادامه دادند، اما اینبار با نامی تازه: «توافقنامهٔ واسِنار» (Wassenaar Arrangement). این توافقنامه، بر صادرات فناوریهای پیشرفته، تجهیزات نظامی و دوکاربردی (نظامی ـ غیرنظامی)، مواد اولیهٔ کلیدی و دستگاههای حساس نظارت سختگیرانهای اعمال میکند و در اغلب موارد از صدور آنها به چین جلوگیری مینماید.
ایالات متحده هرگز خواهان نیرومند شدن چین نبوده و نیست. آنها نمیخواهند چین در زمینهٔ نوآوری علمی و فناوریهای پیشرفته جهشی بزرگ انجام دهد. هدفشان این است که چین برای همیشه در سطح تولید و ساخت محصولات کمارزش و کارهای پَست صنعتی باقی بماند — یعنی همان کارهایی که خود غربیها دیگر تمایلی به انجامش ندارند — تا چین صرفاً نقش «دستیار تولیدی» جهان را بازی کند. آمریکا و متحدانش در مسیر خیزش مسالمتآمیز چین نهتنها بالی برای پرواز به او نمیدهند، بلکه در هر گام میکوشند او را زمینگیر کنند.
اما نکتهٔ شگفتانگیز این است که اقتصاد چین علیرغم این فشارها، به رشد خود ادامه داد و در عرصهٔ نوآوری علمی و فناورانه نیز بارها از مرزهای تازه عبور کرد. چین توانست به اهداف ازپیشتعیینشدهٔ خود دست یابد؛ برای نمونه، در پایان قرن بیستم، تولید ناخالص داخلی کشور چهار برابر شد. در دو دههٔ نخست قرن بیستویکم، چین توانست بهطور کامل جامعهای نسبتاً مرفه بسازد. در سال ۲۰۱۰، اقتصاد چین از ژاپن پیشی گرفت و امروز بیش از سه برابر اقتصاد ژاپن است. بر پایه نرخ اسمی ارز، آمریکا در جایگاه نخست و چین در رتبه دوم قرار دارد؛ اما اگر بر مبنای قدرت خرید (PPP) محاسبه کنیم، اقتصاد چین حدود ۱۳۰ تا ۱۳۵ درصد اقتصاد آمریکا است — یعنی بزرگترین اقتصاد جهان.
اما باید تأکید کنم که از زمان روی کار آمدن جرج بوش پسر (۲۰۰۱)، آمریکا سیاست مهار چین را تشدید کرد؛ در دوران باراک اوباما این سیاست با طرح «چرخش به آسیا» (Pivot to Asia) گسترش یافت؛ در دوره دونالد ترامپ (۲۰۱۷-۲۰۲۱)، سیاست ضدچینی وارد مرحلهٔ تهاجمی شد — ابتدا در حوزهٔ نظامی تلاش کرد چین را به لحاظ راهبردی مهار کند، سپس در حدود سال ۲۰۱۸ جنگ تعرفهای بیسابقهای را آغاز نمود.
در دوران جو بایدن(۲۰۲۱–۲۰۲۵)، نهتنها همان جنگ تعرفهای ادامه یافت، بلکه رنگوبویی از جنگ سرد جدید به خود گرفت. دولت بایدن کوشید با ابزارهای ایدئولوژیک و ارزشی چین را از مسیر خیزش مسالمتآمیز دور کند و چندلایه از فشارهای اقتصادی، فناورانه و سیاسی را بر کشور تحمیل نماید.
و سرانجام، در ۲۰ ژانویه ۲۰۲۵، با بازگشت ترامپ به کاخ سفید، او نهتنها جنگ تعرفهای ضدچینی را از سر گرفت، بلکه آن را به سطحی بالاتر رساند — چیزی که میتوان آن را «جنگ تعرفهای علیه جهان و حتی علیه بشریت» نامید. او تعرفههای سنگینی را علیه حدود ۲۰۰ کشور اعمال کرد، اما تمرکز اصلیاش همچنان چین بود. همزمان کوشید با جلب حمایت اتحادیهٔ اروپا، ژاپن، کرهٔ جنوبی، هند، برزیل، آفریقای جنوبی و حتی برخی کشورهای همسایهٔ چین، ائتلافی ضدچینی ایجاد کند؛ هدفش این بود که هم چین را از پا درآورد و هم دیگر کشورها را وادار کند در محاصرهٔ اقتصادی چین شرکت کنند.
اگر به گذشته بنگریم — از سال ۱۹۴۹ تاکنون — خواهیم دید که ایالات متحده هرگز تلاش خود برای مهار ساختاری چین را متوقف نکرده است. از قطعات کلیدی و فناوریهای دوکاربردی گرفته تا فناوریهای پیشرفته و مواد راهبردی، همواره کوشیده دست چین را کوتاه نگاه دارد. در هفت یا هشت سال گذشته، این روند حتی شدیدتر از همیشه شده است.
آنها مدام میگویند: «چین رقیبی است که بیوقفه به دنبال ما میدود»، گویی در آینهٔ عقب خود، چین را میبینند که با تمام نیرو در حال نزدیک شدن است.
اما پاسخشان به این احساس، نه رقابت سالم، بلکه اقداماتی هرچه سستتر و ناجوانمردانهتر بوده است؛ گویی سوگند خوردهاند که هرطور شده، جلوی پیشرفت چین را بگیرند.
تونیا هاردینگ و نانسی کریگن
آنها چگونه فشار میآورند؟ برای توضیح این مسئله، من واژهای تازه ساختهام: «سندرم تونیا هاردینگ».
تونیا هاردینگ در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ قهرمان اسکیت نمایشی آمریکا بود، اما او بسیار میترسید که رقیب اصلیاش نانسی کریگن او را شکست دهد و به نمایندگی از آمریکا در المپیک زمستانی شرکت کند.
در ژانویهٔ ۱۹۹۴، در جریان مسابقات قهرمانی اسکیت نمایشی آمریکا، همسر سابق تونیا هاردینگ و همدستانش شخصی را اجیر کردند تا با باتوم تلسکوپی به زانوی نانسی کریگن حمله کند و او را از میدان رقابت خارج سازد. در نتیجه، کریگن مجبور شد از آن دورهٔ مسابقات کنارهگیری کند و هاردینگ قهرمان ملی آن سال شد.
اما سرانجام ماجرا فاش شد؛ تونیا هاردینگ عنوان قهرمانی خود را از دست داد و بهطور مادامالعمر از شرکت در مسابقات اسکیت محروم شد.
هالیوود بعدها فیلمی به نام «من، تونیا» ساخت که این ماجرا را بازآفرینی میکند. من توصیه میکنم همهٔ شما این فیلم را ببینید تا بهتر بفهمید چرا گائو ژیکای میگوید آمریکا اکنون به «سندرم تونیا هاردینگ» مبتلا شده است: زیرا همانطور که هاردینگ تاب رقابت سالم را نداشت و با ضربهٔ باتوم به زانوی رقیبش او را از میدان به در کرد، آمریکا هم رشد سریع چین را تاب نمیآورد و در نتیجه میخواهد با هر وسیلهای «زانوی ما را بزند» تا نتوانیم به مسیر ادامه دهیم.بنابراین، من به ۱.۴ میلیارد شهروند چین هشدار میدهم: مراقب «زانوی خود» باشید؛ مبادا کسی با یک ضربهٔ سنگین آن را بشکند و ما توان شتاب گرفتن در مسیر توسعه را از دست بدهیم.
پایان بخش اول
ادامه دارد...
نظر شما